کد مطلب:29279 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:101
4057. حزین لاهیجی می گوید: دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید طبع سخنور تو بهار شكفتگی است سر كن ره ستایش شاهنشهی كه هست نَفْس نبی، علیّ ولی، حجّت جلی جانم ز هوش رفت از این خوش ادا سروش زد جوشِ آب و رنگ، بهار طراوتم كای آستان قصر جلال تو عرش سا تبلیغ «بَلِّغ» است ز شأن تو آیتی بُرد از زمانه نور وجود تو تیرگی میدان دین نداشته مردی به غیر تو دریا، گدای دست گُهربارت از كَرَم غیر از تو كیست آن كه تواند گذاشتن ای نور دیده را به غبار تو التجا توفیق شد رفیق كه چندی به كام دل پروای آفتابِ قیامت نمی كنم شرح مَحامدت كه از آن، قاصر است عقل شاها! تویی كه از كرامت تو، خاطر «حزین» هر صبحدم به صیقل مِهر تو آسمان كامی كه هست از تو طلب می كند دلم دیگر امید آن كه دهی سرفرازی ام ختم سخن نما به دعایی ز روی صدق تا هست مست شور تو سرهای سرخوشان از جوش ذكر و غُلغل زوّار روضه ات بیگانه نیست در نظر رهروان عشق
.
كای خامه ات ز نافه مشكین، گِرِه گشا
چون غنچه سر به جَیب فرو برده ای، چرا؟
نعلین پای زائر او تاج عرش سا
صاحبْ لوای هر دو سرا، شاه اولیا
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
شد شاخ خشكِ خامه من گُلبُن ثنا
وی مِهر و مَه به راه تو كم تر ز نقش پا
توقیع كبریای تو تنزیل «هل أتی»
ای نیّر ظهور تو در حدّ اِستوا
ثابت شد این قضیّه به برهان «لا فتی»
پیش كف تو، ابر، عرق ریزد از حیا
بر دوش سرور دو سرا، پای عرش سا
خاك درت به كعبه دل ها دهد صفا
سودم جبین به خاك تو، یا سیّد الورا
در سایه لوای تو، یا صاحب اللوا
كِلك زبان بُریده من چون كند ادا؟
دارد ز خوش دلی به رُخ صبح، خنده ها
آیینه ضمیر مرا می دهد جلا
چون ذات توست واسطه رحمت خدا
گردد سرم ز سجده به خاك تو عرش سا
اكنون كه هست صبح اجابت، جبین گشا
تا هست گرم عشق تو دل های آشنا
پیوسته باد گنبد افلاك، پر صدا!
گر نام این قصیده نهم «مَنهج الولا».[2].